تخته سیاه
... و " تو" نمی دانی که چه سخت ، تحمل این نبودن های مدام اسان می شود . روزها می گذرند و من هنوز به درستی نمی دانم که به خاطر نخواستن های " تو" ست که میان دستان مان این چنین فاصله است و یا این که نبودن من ان چنان که باید در پای "تو" ، باعث جدایی مان است ؟
هر روز و هر شب بی "تو" به گذشته ، به خاطرات انگار مشترک مان باز می گردم . می نشینم و در عالم خیال خود را و "تو" را نظاره می کنم تا بلکه جواب ندانستنم را دریابم . می نشینم و ان روزها را می کاوم تا بلکه باز دوری از "تو" را حاصل رفتار خود بدانم و چندی بر سر خود فریاد کشم که چرا این چنین شیشه ی دل را می شکنی ؟
و ساعتی بعد خود را اماده سازم تا اوار نازنین صدای "تو" بر سرم ویران شود . که خود را درمیان خواسته ی دلم له کنم و ویران . که دوباره که نه ، چند باره به سویت بیایم و حرفی بزنم و شاید ، شاید که این بار دلت را بنوازم .
که خوب می دانی که من نه از دیروز که سال هاست فرو رفته ام ، در کلمه ای انگار ...